خیال ...
خیال ...
خیالم شبی از تو ماوا گرفت
که رد تو را تا به رویا گرفت
چنان عاشقانه تو را خواستم
همه عشق خود از تو تنها گرفت
تو دریا تر از آنچه من دیده ام
همان دم دلم راه دریا گرفت
به خشکیده جانم تو باریده ای
ز تو شبنمی برگ گلها گرفت
به آغوش تو دلخوشم که مرا
چو سیبی که آغوش حوا گرفت
چنان در دلم داد تو داده ام
که فریاد خود از سویدا گرفت
قرارم تویی جان تویی دل تویی
همه با نگاهی به یکجا گرفت
نگیرم نگاهم ز چشمان تو
چنانم نگاهم تو را تا گرفت
چه لبریزم از این تو را خواستن
سراسر دلم شور و بلوا گرفت
چه کردی چنین از خودم بیخودم
ببین کار دل با تو بالا گرفت
مگیر از من این حال خوش بودنم
ندیده تو را با تو خو ها گرفت
تو ساکن شدی تا ابد در دلم
چو عشق تو در قلب من جا گرفت ...
حمیدرضا حاجی نیا 95.6.11